حرفهایی که گفته نشد

وبلاگی که میشه شنید

حرفهایی که گفته نشد

وبلاگی که میشه شنید

میخوام از دنیای مجازی فاصله بگیرم مثل
وانس آپ و اینستاگرام و .....
و اینجا حرف های دل بزنم
کپی نیست و دست نوشته خودم هست
و خودم تایپ میکنم

۲ مطلب در آذر ۱۳۹۹ ثبت شده است

آخرین شب یلدای قرن 

آخرین شب پاییز 

واقعا سال ۹۹ چجور روش میشه اینجوری داره میگذره؟

الان تو اتاقم نشستم و سر تو گوشی .سال قبل کجا و امسال

کجا 

خب حالا یه لبخند بزنید😄

باور کنید شب یلدا بهانه ای برا دور همی بوده

حالا ما به احترام عزیزانمون جایی نمیرید .

سال دیگه زنده بودیم پیام میزارم میگم یادتونه 

پارسال وضع خراب بود الان همه چی درسته

پس برو یه موزیک شادی بزار شروع کن جدول حل کردن

و کتاب خوندن و اینستاگردی 

.

.

شب یلدا ۹۹

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۳۰ آذر ۹۹ ، ۲۳:۳۰
امیر افراسیابی

گر به دولت برسی ؛ مست نگردی ؛ مردی

 

یعقوب لیث صفاری شبی هر چه کرد ؛ خوابش نبرد ، غلامان را گفت : 

حتما به کسی ظلم شده ؛ او را بیابید. 

پس از کمی جست و جو ؛ غلامان باز گشتند و گفتند : 

سلطان به سلامت باشد ، دادخواهی نیافتیم . 

اما سلطان را دوباره خواب نیامد ؛ پس خود برخاست و با جامه مبدل ، از قصر بیرون شد ؛ در پشت قصر خود ؛ ناله ای شنید که می گفت :

خدایا : یعقوب هم اینک به خوشی در قصر خویش نشسته و در نزدیک قصرش این چنین ستم می شود ! سلطان گفت : چه می گویی؟ من یعقوبم و از پی تو آمده ام ؛ بگو ماجرا چیست؟ 

آن مرد گفت : یکی از خواص تو که نامش را نمی دانم ؛ شب ها به خانه من می آید و به زور ، زن من را مورد آزار و اذیت و تجاوز قرار می دهد . سلطان گفت : اکنون کجاست؟ مرد گفت: شاید رفته باشد . شاه گفت : هرگاه آمد ، مرا خبر کن . 

یعقوب سپس  آن مرد را به نگهبان قصر معرفی کرد و گفت : 

هر زمان این مرد ، مرا خواست ؛ به من برسانیدش حتی اگر در نماز باشم . 

شب بعد ؛ باز همان متجاوز به خانه آن مرد بینوا رفت ؛ مرد مظلوم به سرای سلطان شتافت . یعقوب لیث سیستانی؛ با شمشیر برهنه به راه افتاد ، در نزدیکی خانه صدای عیش مرد را شنید ؛ دستور داد تا چراغ ها و آتشدان ها را خاموش کنند. آنگاه ظالم را با شمشیر کشت . پس از آن دستور داد تا چراغ افروزند و در صورت کشته نگریست ؛ پس ؛ در دم سر به سجده نهاد ، آنگاه صاحب خانه را گفت: 

قدری نان بیاورید که بسیار گرسنه ام . 

صاحبخانه گفت : پادشاهی چون تو ؛ چگونه به نان درویشی چون من قناعت توان کردن؟ 

شاه گفت: هر چه هست ؛ بیاور . 

مرد پاره ای نان آورد و از شاه سبب خاموش و روشن کردن چراغ و سجده و نان خواستن سلطان را پرسید ؛ سلطان در جواب گفت: 

آن شب که از ماجرای تو آگاه شدم ؛ با خود اندیشیدم در زمان سلطنت من ؛ کسی جرأت این کار را ندارد مگر یکی از فرزندانم ؛ پس گفتم چراغ را خاموش کن تا محبت پدری ؛ مانع اجرای عدالت نشود ؛ چراغ که روشن شد ؛ دیدم بیگانه است ؛ پس سجده شکر گذاشتم . اما غذا خواستنم از این رو بود که از آن شب که از چنین ظلمی در سرزمین خود آگاه شدم؛ با پروردگار خود پیمان بستم لب به آب و غذا نزنم تا داد تو را از آن ستمگر بستانم . اکنون از آن ساعت تا به حال چیزی نخورده ام. 

گر به دولت برسی ؛ مست نگردی ؛ مردی 

گر به ذلت برسی ؛ پست نگردی ؛ مردی 

اهل عالم همه بازیچه دست هوس اند 

گر تو بازیچه این دست نگردی ، مردی 

اگر یعقوب های این زمانه،چراغ خاموش کنند و در پی عدل و انصاف بیفتند،!،چندصد آقا و آقازاده به زمین می افتند؟؟؟؟؟؟؟؟!!!!!!!!!! حتما (مصلحت نیست که چراغی خاموش شود.!!) 

دزدان دغل ، بغل بغل می دزدند 

از گله  اشتران جمل می دزدند

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۴ آذر ۹۹ ، ۱۹:۳۴
امیر افراسیابی