حرفهایی که گفته نشد

وبلاگی که میشه شنید

حرفهایی که گفته نشد

وبلاگی که میشه شنید

میخوام از دنیای مجازی فاصله بگیرم مثل
وانس آپ و اینستاگرام و .....
و اینجا حرف های دل بزنم
کپی نیست و دست نوشته خودم هست
و خودم تایپ میکنم

یه شعر زیبا

جمعه, ۱۴ آذر ۱۳۹۹، ۰۷:۳۴ ب.ظ

گر به دولت برسی ؛ مست نگردی ؛ مردی

 

یعقوب لیث صفاری شبی هر چه کرد ؛ خوابش نبرد ، غلامان را گفت : 

حتما به کسی ظلم شده ؛ او را بیابید. 

پس از کمی جست و جو ؛ غلامان باز گشتند و گفتند : 

سلطان به سلامت باشد ، دادخواهی نیافتیم . 

اما سلطان را دوباره خواب نیامد ؛ پس خود برخاست و با جامه مبدل ، از قصر بیرون شد ؛ در پشت قصر خود ؛ ناله ای شنید که می گفت :

خدایا : یعقوب هم اینک به خوشی در قصر خویش نشسته و در نزدیک قصرش این چنین ستم می شود ! سلطان گفت : چه می گویی؟ من یعقوبم و از پی تو آمده ام ؛ بگو ماجرا چیست؟ 

آن مرد گفت : یکی از خواص تو که نامش را نمی دانم ؛ شب ها به خانه من می آید و به زور ، زن من را مورد آزار و اذیت و تجاوز قرار می دهد . سلطان گفت : اکنون کجاست؟ مرد گفت: شاید رفته باشد . شاه گفت : هرگاه آمد ، مرا خبر کن . 

یعقوب سپس  آن مرد را به نگهبان قصر معرفی کرد و گفت : 

هر زمان این مرد ، مرا خواست ؛ به من برسانیدش حتی اگر در نماز باشم . 

شب بعد ؛ باز همان متجاوز به خانه آن مرد بینوا رفت ؛ مرد مظلوم به سرای سلطان شتافت . یعقوب لیث سیستانی؛ با شمشیر برهنه به راه افتاد ، در نزدیکی خانه صدای عیش مرد را شنید ؛ دستور داد تا چراغ ها و آتشدان ها را خاموش کنند. آنگاه ظالم را با شمشیر کشت . پس از آن دستور داد تا چراغ افروزند و در صورت کشته نگریست ؛ پس ؛ در دم سر به سجده نهاد ، آنگاه صاحب خانه را گفت: 

قدری نان بیاورید که بسیار گرسنه ام . 

صاحبخانه گفت : پادشاهی چون تو ؛ چگونه به نان درویشی چون من قناعت توان کردن؟ 

شاه گفت: هر چه هست ؛ بیاور . 

مرد پاره ای نان آورد و از شاه سبب خاموش و روشن کردن چراغ و سجده و نان خواستن سلطان را پرسید ؛ سلطان در جواب گفت: 

آن شب که از ماجرای تو آگاه شدم ؛ با خود اندیشیدم در زمان سلطنت من ؛ کسی جرأت این کار را ندارد مگر یکی از فرزندانم ؛ پس گفتم چراغ را خاموش کن تا محبت پدری ؛ مانع اجرای عدالت نشود ؛ چراغ که روشن شد ؛ دیدم بیگانه است ؛ پس سجده شکر گذاشتم . اما غذا خواستنم از این رو بود که از آن شب که از چنین ظلمی در سرزمین خود آگاه شدم؛ با پروردگار خود پیمان بستم لب به آب و غذا نزنم تا داد تو را از آن ستمگر بستانم . اکنون از آن ساعت تا به حال چیزی نخورده ام. 

گر به دولت برسی ؛ مست نگردی ؛ مردی 

گر به ذلت برسی ؛ پست نگردی ؛ مردی 

اهل عالم همه بازیچه دست هوس اند 

گر تو بازیچه این دست نگردی ، مردی 

اگر یعقوب های این زمانه،چراغ خاموش کنند و در پی عدل و انصاف بیفتند،!،چندصد آقا و آقازاده به زمین می افتند؟؟؟؟؟؟؟؟!!!!!!!!!! حتما (مصلحت نیست که چراغی خاموش شود.!!) 

دزدان دغل ، بغل بغل می دزدند 

از گله  اشتران جمل می دزدند

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۹۹/۰۹/۱۴
امیر افراسیابی

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی